
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۵۴
۱
چه خوش بود که به بالینِ خفته ناگاهی
چو چشم باز گشایم مرا رسد ماهی
۲
فقیر را چه سعادت ورایِ آن باشد
که سر به کنجِ خرابش در آورد شاهی
۳
میانِ ظلمتِ شب نورِ طلعتش باشد
چو یوسفی که برآرد سر از بُنِ چاهی
۴
اگر به تیغ زنند ار به تیر من باری
ز کویِ دوست فراتر نمی برم راهی
۵
حذر ز دردِ دلم کآفتاب خیره شود
گر از درونِ پُر آتشم برآورم آهی
۶
به اعتقادِ نزاری اگر به غیبتِ من
همه جهان به جوی ارزد و جوی کاهی
تصاویر و صوت

نظرات