
حکیم نزاری
شمارهٔ ۱۳۶
۱
این سرو خرامان ز گلستان که برخاست
وین ترک پریوش ز شبستان که برخاست
۲
این فتنه کزو خیره بماندند زن و مرد
در عهد که بودهست و به دوران که برخاست
۳
تا این بت کافر بچه با آن دل سنگین
در کشتن فرزند مسلمان که برخاست
۴
زلف از پی بر هم زدن کار که بربست
خاص از پی خون ریختن جان که برخاست
۵
آه این چه بلاییست که را سوخت که را ساخت
در عهد که بنشست و ز پیمان که برخاست
۶
شهری ز پی اش پیر و جوان منعم و مفلس
در درد فرو رفت به درمان که برخاست
۷
چندی دلم از دست بلا گوشهنشین بود
بنگر که دگرباره به دستان که برخاست
۸
ما از دل و دین دست بشستیم و ندانیم
تا در همه شهر از پی ایمان که برخاست
۹
سوز که رسیدهست چنین در تو نزاری
دردیست عجب از دل بریان که برخاست
۱۰
این درد که بر جان تو بیچاره نشستهست
هم فعل تو داند که ز دامان که برخاست
تصاویر و صوت

نظرات
مجتبی