حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۱۳۶۷

۱

نه قرار داده بودی که شبی به خلوت آیی

بگذشت روزگاری و نیامدی کجایی

۲

به وصال وعده کردی و دلی که بود ما را

به امید در تو بستیم و دری نمی‌گشایی

۳

به سرت که تا به رویت نظری ربوده کردم

ز دو چشمِ بی‌قرارم بنرفت روشنایی

۴

به چه خود نگاه دارم که نباشد اختیارم

که تو آدمی به یک بار ز خود نمی‌ربایی

۵

وگرت ندیده بودم به صفت شنیده بودم

که دلِ من از تو می‌داد نشانِ آشنایی

۶

به خرابه ی فقیران نفسی درآی روزی

بنشین حکایتی کن که حیات می‌فزایی

۷

به خلافِ دوستانی و به زعمِ دشمنانی

که به حُسن بی‌نظیری و به عهد بی‌وفایی

۸

تو خود از نزاری خود که ترا رسد نپرسی

نه مکن که عیب باشد که به دوستان نشایی

۹

کم از آن که آشنایی به سلامِ ما فرستی

اگرت مجال آن نیست که خویشتن بیایی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
Dariush Afchangi
۱۴۰۰/۱۰/۲۰ - ۱۱:۳۲:۲۶
درود بیت  دو مصرع دو :(به امید تو در ببستیم و در نمی گشایی ) به این شکل آیا صحیح نمی باشد؟