
حکیم نزاری
شمارهٔ ۲۹۷
۱
خنک وجودِ کسی کِه ش نظر به هم نفسی ست
که بویِ هم نفسی یافته ست هر که کسی ست
۲
نمی شود به سر از همدمی دمی آن را
که اندکی به گریبانِ عقل دست رسی ست
۳
بیا که گر بروی تا هزار سال از تو
هنوز در دلم انسی و در سرم هوسی ست
۴
به هوش باز نیاید دلم که مستیِ عشق
نه آن بود که به هر مهلتیش وابرسی ست
۵
به جز خیالِ تو چیزی به دیده در ناید
مرا که کوهِ اُحد در نظر کم از عدسی ست
۶
هنوزم ار رمقی هست بی تو معذورم
که مرغِ جانِ چو سنگم در آهنین قفسی ست
۷
رقیبم از درِ او گو بران من از شیرین
بدین قدر نگریزم که با شکر مگسی ست
۸
بلی منم نه عسس مانع شد آمدِ خویش
به کویِ دوست که هر عضو بر تنم عسسی ست
۹
نزاریا نفسی تازه روی و خوش دل باش
که انقلاب محالاتِ نفس در نفسی ست
۱۰
بهشت طالبی آوازه بشنوی ز بهشت
که جز مسخَرِ بانگِ میان تهی جرسی ست
نظرات