
حکیم نزاری
شمارهٔ ۳۲
۱
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
۲
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
۳
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
۴
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
۵
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
۶
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
۷
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
۸
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
۹
ابدال سر به دنیی و دین در نیاورند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
۱۰
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
نظرات