
حکیم نزاری
شمارهٔ ۳۴
۱
بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
۲
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
۳
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
۴
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
۵
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
۶
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
۷
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
۸
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
نظرات