
حکیم نزاری
شمارهٔ ۴۲۲
۱
نه بخت با منِ مسکین سری به ره دارد
نه یارم از منِ بی چاره یاد می آرد
۲
بیا و بر ورقِ رویِ زعفرانم بین
که دیده ژاله به رخ بر چو لاله می بارد
۳
مراد حاصل و من غافل و همین باشد
سزایِ آن که شبِ وصل شکر نگزارد
۴
شبِ وصال تو بوده ست قدر و من مدهوش
خیال مست نباشد چنان که پندارد
۵
تو در کنار و منی واله از میان رفته
محبّ چه گونه شود محو اگر نه بسپارد
۶
توانی از لبِ چون انگبین شفا دادن
گرم فراق به نیشِ جفا بیازارد
۷
مجال نیست که رویت به خواب بینم باز
وگر به چشم درآیی سرشک نگذارد
۸
به ناز خفته ز خود بی خبر شبانِ دراز
چه غم خورد که نزاریِ زار می زارد
۹
ز ژالۀ مژه چشمش چو ابرِ تر دامن
سوادِ خاکِ قهستان به خون بیاغارد
نظرات