حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۵۲۱

۱

مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد

هزار بار فرو شد هزار بار برآمد

۲

چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا

که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد

۳

دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر

وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد

۴

کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم

که از میان تو شوری هزار بار برآمد

۵

گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم

نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد

۶

فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم

دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد

۷

اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو

بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد

۸

بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن

برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد

۹

نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد

که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد

تصاویر و صوت

نظرات