حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۷۶۸

۱

دوست می دارم به جانش در میانِ جان و دل

چون کنم دستم رسد آیا بدان ترکِ چگل

۲

باشدش آیا سر و برگِ جوان مردیِ آنک

دستِ من گیرد بر آرد پایِ امّیدم ز گل

۳

کس چو من ماهی ندارد مهربان و کینه توز

کس چو من یاری ندارد جان فزای و دل گسل

۴

دعویِ ما شد به دیوانِ قضایِ عشق قطع

کرده اند این ماجرا از مبداء فطرت سجل

۵

فطرتم مشغول می دارد به عشق ای دوستان

هر کسی هستند در دنیا به کاری مشتغل

۶

بر نگردم تا نیابم بار در عینِ حضور

اینَت بی همّت که از طوبا شود قانع به ظل

۷

جانِ ما را اتّصالی نیست با افسردگان

جانِ ما بوده ست با جانان ز مبدا متّصل

۸

چون کنی با آن که هم از دل برون شد هم ز جان

هم چو جان بنشسته باشد در میانِ جان و دل

۹

تابِ زلفِ دل فریب و غمزه ی غمّازِ مست

دارد از رویِ خردمندان نزاری را خجل

۱۰

بر لبِ کوثر ز جانی بر دهان از تشنگی

چون نداری اختیارش بایدش کرد بحل

تصاویر و صوت

نظرات