
حکیم نزاری
شمارهٔ ۸۴۶
۱
که میبرد ز رفیقان به دوستان خبرم
که من چگونه به درد از جهان همی گذرم
۲
نه جز عصای قضا دست گیر در پیشم
نه جز نصیبه ی تقدیر بر فراز سرم
۳
به اول آن همه امید در خیال که بود
که آخر این همه زحمت به زیر خاک برم
۴
گمان برند مگر اهل دل که وقت رحیل
به سوی کالبد از حرص باز می نگرم
۵
به هیچ وقت خدا واقف است اگر آید
به غیر دوست همه کاینات در نظرم
۶
ز غصه در دلم از حسرت وداع نماند
نمی کز آتش این غم کباب شد جگرم
۷
کجا شدند که بر بسترم چنین عاجز
به حال نزع ببینند همت و هنرم
۸
چه سود زاری و زور و زر ای نزاری کو
زبان زاری و بازوی زور و دست زرم
۹
اگر حیات بود ور ممات هم ره باد
دعای مادر مسکین و همت پدرم
نظرات