
حکیم نزاری
شمارهٔ ۸۷۸
۱
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
۲
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
۳
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
به نقد امروز دل شادم که عشق آسوده می رانم
۴
به رغبت عشق می بازم دگر شغلی نمی سازم
نه از جنت همی نازم نه از دوزخ هراسانم
۵
قلم در حکم نیک و بد قضا در ما تقدم زد
ندانم مقبلم یا رد چه باید هم برین سانم
۶
علم گشتم به نادانی چه باک ار جاهلم خوانی
چه گویم چون نمی دانی که از دانسته نادانم
۷
عیان بی عیان گفتم نشان بی نشان گفتم
نزاری ترک جان گفتم کنون در بند جانانم
نظرات