حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۸۸۱

۱

من دوست می دارم تو را گو قصد من کن دشمنم

دنیی و عقبی عاقبت بر هم زنم گر من منم

۲

چون زابتدا آورده ام ایمان به کفر زلف تو

از من عجب نبود اگر دنیا و دین بر هم زنم

۳

دشمن چه می خواهد زمن آن از محبت بی خبر

من در محبت محکمم از طعن دشمن نشکنم

۴

این دوستی با روح من روز ازل آمیختند

دشمن به شمشیر جفا گو کینه کش اینک تنم

۵

خود دل نمی سوزد ترا بر آتش هجران من

آخر من بی دل ز جان چندین صبوری چون کنم

۶

مسکین نزاری گفته ای چون است دور از روی تو

روزی به شب می آورم تا روز جانی می کنم

۷

بر کار من چون زلف تو تاب پریشانی مده

از چشم خود چون اشک من بر خاک خواری مفکنم

تصاویر و صوت

نظرات