حکیم نزاری

حکیم نزاری

شمارهٔ ۸۸۷

۱

منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم

نه خیال است همانا که چنان می بینم

۲

هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم

نقش سودای تو بر صورت جان می بینم

۳

تو مپندار که آن روی ز چشمم برود

بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم

۴

جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن

تا گلستان تو بر سرو روان می بینم

۵

وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد

آشکارا نتوان دید نهان می بینم

۶

بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود

سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم

تصاویر و صوت

نظرات