
حکیم نزاری
شمارهٔ ۹۷۲
۱
ناگزیریست مرا شیفته رایی کردن
صبر ممکن نبود تا تو نیایی کردن
۲
به حیاتت که از آن دم که وداعت کردم
کار من نیست به جز نوحه سرایی کردن
۳
خواستم باز نمودن به تو خود را الا
شرط مردی نبود خویش نمایی کردن
۴
یاد تو هر نفس از دل ببرد زنگ غمم
از که آموختی آیینه زدایی کردن
۵
زلف چوگان صفتت گوی دل از من بربود
بس نبودش مگر از حلقه ربایی کردن
۶
کاش بی روی تو شب روز نبودی که نظر
بی تو غبن است به خورشید سمایی کردن
۷
کیست خورشید که در حسن تو داخل باشد
زان که خارج بود از جغد همایی کردن
۸
لقمه ای گر به نزاری دهی از خوان وصال
سر فرو نایدش از چرخ گدایی کردن
نظرات