عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۱۰۰

۱

افتاده بازم در سر هوائی

دل باز دارد میلی به جایی

۲

او شهریاری من خاکساری

او پادشاهی من بینوائی

۳

بالا بلندی گیسو کمندی

سلطان حسنی فرمانروائی

۴

ابروکمانی نازک میانی

نامهربانی شنگی دغائی

۵

زین دلنوازی زین سرفرازی

زین جو فروشی گندم نمائی

۶

بی او نبخشد خورشید نوری

بی او ندارد عالم صفائی

۷

هرجا که لعلش در خنده آید

شکر ندارد آنجا بهائی

۸

هر لحظه دارد دل با خیالش

خوش گفتگوئی خوش ماجرائی

۹

گوئی بیابم جائی طبیبی

باشد که سازم دل را دوائی

۱۰

دارد شکایت هرکس ز دشمن

ما را شکایت از آشنائی

۱۱

چشم عبید ار سیرش ببیند

دیگر نبیند چشمش بلائی

تصاویر و صوت

نظرات