عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۱۹

۱

ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت

مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت

۲

ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته

دلم هزار گره در سر زبان انداخت

۳

دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت

مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت

۴

کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش

بدان امید که صیدی کجا توان انداخت

۵

ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید

لب تو نکتهٔ باریک در میان انداخت

۶

عجب مدار که در دور روی و ابرویت

سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت

۷

ز سرّ عشق هر آنچ از عبید پنهان بود

سرشک جمله در افواه مردمان انداخت

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
محمدامین
۱۳۹۷/۰۷/۱۵ - ۰۳:۳۹:۱۰
سلام و درودسرشگ یا سرشک؟