عبید زاکانی

عبید زاکانی

غزل شمارهٔ ۷

۱

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا

دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

۲

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم

پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا

۳

منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم

کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

۴

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار

چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

۵

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم

نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

۶

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من

جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
بهزاد
۱۳۹۵/۰۳/۲۶ - ۰۴:۱۴:۳۷
حافظ هم می فرماید:صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنمتا به کی در غم تو ناله شبگیر کنمدل دیوانه از آن شد که نصیحت شنودمگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنمآن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهاتدر یکی نامه محال است که تحریر کنمبا سر زلف تو مجموع پریشانی خودکو مجالی که سراسر همه تقریر کنمآن زمان کآرزوی دیدن جانم باشددر نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنمگر بدانم که وصال تو بدین دست دهددین و دل را همه دربازم و توفیر کنمدور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگویمن نه آنم که دگر گوش به تزویر کنمنیست امید صلاحی ز فساد حافظچون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم