
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۵۰
۱
عاشقان گر به دل از دوست غباری دارند
گریه ای گَرد نشان در شب تاری دارند
۲
آب حیوان ببر ای خضر که ارباب نیاز
چشم امید به فتراک سواری دارند
۳
ره ارباب محبت به فنا نزدیک است
سوزنی در کف و در پا دو سه خاری دارند
۴
جان و دل را به می فرحت آتش زده اند
باده در شیشه نماندست و خماری دارند
۵
جان حقیر است مبر نام نثار، ای محرم
تو همین گو که احباب نثاری دارند
۶
چه به طاعت طلبی برهمنان را، زاهد
تو ریا ورز که این طایفه کاری دارند
۷
بندهٔ خلوتیان دل چاکم، کایشان
به شهیدان غمت لذت خواری دارند
۸
هر که را می نگرم سوخته یا می سوزد
شمع و پروانه از این بزم کناری دارند
۹
عرفی از صیدگه اهل نظر دور مرو
که گهی گوشهٔ چشمی به شکاری دارند
نظرات