
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۶
۱
گشود برقع و توفان حسن عالم سوخت
متاع شادی و غم جمع بود در هم سوخت
۲
که زد به داغ دلم دامن کرشمه که باز
به نیم شعله هم خان و مان مرهم سوخت
۳
فروغ حسن تو در گلشن بهشت افتاد
که برگ لاله و گل در میان شبنم سوخت
۴
به العطش مگشا لب که خضر وادی عشق
گلوی تشنه به آب حیات و زمزم سوخت
۵
جز آب ساقی عشقم که جام جرعه ی او
کلیم را کف دست و مسیح را دم سوخت
۶
دلم به گوشه نشینان عشق می لرزد
که حسن او گل شوخی بچید و عالم سوخت
۷
به لوح مشهد پروانه این رقم دیدم
که آتشی که مرا سوخت خویش را هم سوخت
۸
خوشم که سوخت دو کون از غمت وزین خوشتر
که کس به داغ دل عرفی از غمت کم سوخت
تصاویر و صوت

نظرات