عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۳۹

۱

هر چه با او گویم، از مردم دگرگون بشنوم

باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم

۲

واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن

گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم

۳

تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا

از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم

۴

کز شنفتن کرد گفتن گنگ، طرفه زیرکم

ور بگویم خود بر آن باشم که افزون بشنوم

۵

غافلم دارد جنون از حال خود، بگشا نقاب

کز زبان حسن لیلی نام مجنون بشنوم

تصاویر و صوت

نظرات