
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۴۶
۱
جانم ز سینه بر زه دامان بر آمده
گویی به عزم خدمت جانان بر آمده
۲
ناز غرور کی نهد از سر که این نهال
گویی بر آب دیدهٔ رضوان بر آمده
۳
با دل بگوی عیب شهادت که این اسیر
تا بوده در میان شهیدان بر آمده
۴
آشفتگی که صید تو گوید که این شکار
بسیار دست و پا زده تا جان بر آمده
۵
گویا که درد و داغ توام یار بوده است
کز سینه جان غمزده گریان بر آمده
۶
شوق دلم به دادن جان بین که گاه نزع
یک ناله برکشیده و صد جان بر آمده
۷
طوری است دیر ما که در او جلوه کرده است
حسنی که صد کلیم ز ایمان بر آمده
۸
مرهم اگر نسوخته در چاک سینه چیست
این شعله کز شکاف گریبان بر آمده
۹
هر گاه گفته ایم که عرفی اسیر کیست
آه از نهاد گبر و مسلمان بر آمده
تصاویر و صوت

نظرات