
عرفی
غزل شمارهٔ ۵۶۳
۱
تا خون نخوری چاشنی درد ندانی
تا دل ندهی آن چه به من کرد ندانی
۲
تا بوی گلی نشنوی و کم نکنی ناز
آشفتگی باد چمن گرد ندانی
۳
تا سر نشود خاک به جولانگه معشوق
بر سرمه مقدم شدنی گرد ندانی
۴
ذوق غم معشوق به بازی نتوان یافت
بر خیز که منصوبه از این نرد ندانی
۵
می نوشم و گلگون شوم و بیهده خندم
تا از غم دنیا رخ من زرد ندانی
۶
ای آن که به درد دل عرفی جگرت سوخت
امید که حال دل بی درد ندانی
نظرات