
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۲۴
۱
ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
۲
وجود خود ز ما خالی مپندار
که نقش از نقشبند خود جدا نیست
۳
سرایی ساختی اندر دماغت
که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست
۴
بنه تن بر هلاک، از خویش بینی
که درد خویش بینی را دوا نیست
۵
چو خودرایان به خود جستی تو، مارا
غلط کردی که: بی ما رهنما نیست
۶
کسی کو از هوای خویش بگذشت
مبر نامش، که مرغ این هوا نیست
۷
اگر زان بینشان جویی نشانی
به جایی بایدت رفتن که جا نیست
۸
درین بستان ز بهر سایهٔ سرو
طلب کن سدرهای، کش منتها نیست
۹
مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ
که چون واقف شوی غیر از خدا نیست
نظرات