
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۳۲
۱
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
۲
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
۳
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
۴
بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز
تا دم صبح به جز آه سحر چیزی نیست
۵
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
۶
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
که برین چهره به جز خون جگر چیزی نیست
۷
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
اوحدی را بجزین دیدهٔ تر چیزی نیست
نظرات