
اوحدی
غزل شمارهٔ ۱۴۱
۱
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت
۲
بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت
دم در کشد مسیحا از شکر خموشت
۳
بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری
چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت
۴
جان هزار بیدل در لعل آبدارت
خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت
۵
دلهای عاشقان را در حلقهٔ لب تو
نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت
۶
با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش
لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟
۷
فریاد دردناکش از سوز سینه میدان
تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟
نظرات