اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۱۸۴

۱

روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

۲

دل شکیب از روی خوب او نداشت

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد

۳

روی او چون دید نقش ما و من

نام من گم کرد و رخت ما ببرد

۴

زین جهان من داشتم جان و دلی

این به دست آورد و آن در پا ببرد

۵

من چنین در جوش و آتش ناپدید

گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد

۶

دانش و دین مرا آن چشم ترک

روز غارت بود، در یغما ببرد

۷

از دل من بود هر غوغا که بود

پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد

۸

راه فردا بر گرفت از امشبم

کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد

۹

تا قیامت هر که گوید سرعشق

قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد

۱۰

جای آن هست ار کنی جوش و فغان

اوحدی، کش عشق او از جا ببرد

تصاویر و صوت

نظرات