اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۱۸

۱

تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد

۲

متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد

۳

به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد

۴

به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من

ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد

۵

مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته

تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد

۶

ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش

که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد

۷

تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او

ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد

تصاویر و صوت

نظرات