اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۳۳

۱

گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد

دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد

۲

حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی

همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد

۳

ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن

که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد

۴

به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من

بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد

۵

مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت

خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد

۶

چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه

ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد

۷

چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل

کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد

۸

بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او

که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
محمد کاظم صدر
۱۴۰۲/۰۳/۲۲ - ۰۹:۱۳:۲۴
شمس مغربی در اوائل سلوکش در تبریز به جوانی برخورد کرد که چهره ای زیبا و صدایی خوش داشت و این شعر را بلند می خواند : چنین معشوقه ای در شهر و آنگه دیدنش ممکن هر آن کز پای بنشیند به غایت بی بصر باشد شمس مغربی با شنیدن این شعر منقلب شد و پای در وادی طلب نهاد و عاقبت به کمال رسید . _______________________________________ کتاب غم عشق ص ۲۷ ، مؤلف آیت الله عبدالقائم شوشتری