
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۴
۱
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را
۲
پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
۳
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
۴
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را
۵
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
۶
وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
۷
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
۸
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
۹
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
نظرات