
اوحدی
غزل شمارهٔ ۲۶۳
۱
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
۲
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
۳
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه میگفتم که: بتوانم، نشد
۴
از شکایتها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
۵
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد
۶
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
۷
خود نه او پیشم نمیآید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
۸
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
۹
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
نظرات