اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۲۷۵

۱

عمری که نه با تست کسش عمر نخواند

آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

۲

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد

چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند

۳

زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری

مشکل بتوان کردن و او خود نتواند

۴

از طالع خود بر سرگنجی بنشینم

روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند

۵

دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن

کس نیست که از چشم تو دادم بستاند

۶

از گردش ایام توقع نه چنین بود

کم زهر فراق تو چنین زود چشاند

۷

دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت

و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند

۸

از غم نتوانم که نویسم سخن خود

ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟

۹

پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم

در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟

۱۰

دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان

مگذار که ایام به تلخی گذراند

تصاویر و صوت

نظرات