
اوحدی
غزل شمارهٔ ۴۴۸
۱
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
خرد را لبت کرد تلقین عشق
۲
برین رقعه ننهاد شاهی قدم
که ماتش نکردی به فرزین عشق
۳
ازین بیشه شیری نیامد برون
که او را نکشتی به زوبین عشق
۴
ز بهر شکاردل خستگان
بر اسب بلا بستهای زین عشق
۵
کسی با خیالت نخسبد دمی
که بر وی نخوانند یاسین عشق
۶
برین آستان دعوت هیچ کس
نگردد روا جز به آیین عشق
۷
من آن باد را خاک خواهم شدن
که بوی تو میآرد از چین عشق
۸
تو ای عالم شهر، اگر عاقلی
سکونت مجوی از مجانین عشق
۹
گر این خلق هر کس به دینی روند
مباد اوحدی را به جز دین عشق
نظرات