
اوحدی
غزل شمارهٔ ۵
۱
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا
سر من بر آستان سر کوی یار بادا
۲
دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد
به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
۳
چو رضای او در آنست که دردمند باشم
غم و درد او نصیب من دردخوار بادا
۴
ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من
که بت من از رقیبان به منش گذار بادا
۵
سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم
به میان لاغر او، که درین کنار بادا
۶
چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ
گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا
۷
به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او
برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا
۸
چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟
که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا
۹
لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را
دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا
تصاویر و صوت

نظرات
رسته
فرهاد میم
محمدعرفان