
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۰۲
۱
چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران
چنین شیرین نباشد در سپاه خسرو توران
۲
دلم نزدیک آن آمد که: از درد تو خون گردد
ولی پوشیده میدارم نشان دردش از دوران
۳
بخندی چون مرا بینی که: خون میگریم از عشقت
ز مثل این خرابیها چه غم دارند معموران؟
۴
چو شاخ گل ز رعنایی به هر دستی همی گردی
دریغ آمد مرا شمعی چنین در دست بینوران
۵
تو چندین شکر از تنگ دهان خود فرو ریزی
ندانستی که: از گرمی بجوش آیند محروران؟
۶
طبیب خفتهٔ ما را همی باید خبر کردن
که: امشب ساعتی بر هم نیامد چشم رنجوران
۷
ز نوش حقهٔ لعل تو چون شهدی طلب داردم
رقیبانت همی جوشند گرد من چو زنبوران
۸
نظر بر منظر خوب تو تا کردم، دل خود را
تهی میدارم از سودای دلبندان و منظوران
۹
مدار از اوحدی امید دینداری و مستوری
که عشقت پرده بر خواهد گرفت از کار مستوران
نظرات