
اوحدی
غزل شمارهٔ ۶۲۱
۱
تا ندانی ز جسم و جان مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
۲
عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش
وآنگه از عشق او نهان مردن
۳
از برون جهان نشاید مرد
در جهان باید از جهان مردن
۴
هیچ دانی حیات باقی چیست؟
پیش آن خاک آستان مردن
۵
اهل یاریست، یار، در غم او
سهل کاریست هر زمان مردن
۶
بوسهای زان دهن بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن
۷
اوحدی، دل به دیگری مسپار
تا نباید چو دیگران مردن
نظرات