اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۶۳۱

۱

جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن

جان را به رخ دل بازده، دل را ز لب جان تازه کن

۲

از دل برون کن کینه را، صافی کن از ما سینه را

آن عادت پیشینه را، پیش آر و پیمان تازه کن

۳

این درد پنهانم ببین، وین محنت جانم ببین

این چشم گریانم ببین و آن روی خندان تازه کن

۴

تا زلف مشکین خم زدی، آفاق را برهم زدی

چون در حریفی دم زدی، رخ با حریفان تازه کن

۵

ای یار نافرمان من وی در کمین جان من

ای دیدنت درمان من، دردم به درمان تازه کن

۶

با گوی و چوگان،ای پسر، روزی به میدان برگذر

هم آب گل رویان ببر، هم خاک میدان تازه کن

۷

چون اوحدی زان تو شد، محکوم فرمان تو شد

رخ را، چو مهمان تو شد، در روی مهمان تازه کن

تصاویر و صوت

نظرات