
اوحدی
غزل شمارهٔ ۷۲۸
۱
پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
۲
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
۳
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
۴
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
۵
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
۶
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
۷
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه
تصاویر و صوت

نظرات