اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۰۵

۱

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی

چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

۲

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟

چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

۳

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم

به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی

۴

نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم

ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی

۵

چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟

من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی

۶

ترا از حال محنت‌های من وقتی خبر باشد

که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی

۷

فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت

نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی

۸

ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری

مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی

تصاویر و صوت

نظرات