اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۱۴

۱

با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی

نتوان دل به تو دادن، که به جوری و به جنگی

۲

آهوی چشم تو، ای ترک کمربند کمانکش

دل شیران بیابان برباید ز پلنگی

۳

چون سبکدل نشوم در کف چنگ تو؟ که روزی

در نیاری ز جفا با من بیدل سرسنگی

۴

هر دمت رای کسی باشد و اندیشهٔ جایی

من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی

۵

سپر انداخته‌ام پیش جفا و ستم تو

که به ابرو چو کمانی و به بالا چو خدنگی

۶

از تو امید چه دارم؟ که به یک عهد نپایی

با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی

۷

آن چنان خوی بد و طبع ستمگر که تو داری

به ز ما مرد نیابی، که صبوریم و درنگی

۸

نشوم با تو چو سوسن دو زبان گر تو نباشی

باز چون گل به دورویی و چو نرگس به دو رنگی

۹

بس که چون چنگ به ناکام به نالم ز غم تو

کام دل گر ز تو اکنون بستانم، که به چنگی

۱۰

گر نداری چو ملک طبع مخالف بچه معنی

اوحدی با تو چو شهدست و تو با او چو شرنگی

تصاویر و صوت

نظرات