
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۱۶
۱
این دل پر هوش ما با همه فرزانگی
شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی
۲
ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست
پیش خراباتیان آن صنم خانگی
۳
ای که به نخجیر ما ساختهای دام زلف
دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی
۴
دل بر شمع رخت راه نمییافت هیچ
چشم توپروانهایش داد به پروانگی
۵
آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب
جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی
۶
تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا
با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی
۷
اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد
گر چه بکار آوری غایت مردانگی
نظرات
فرهود