
اوحدی
غزل شمارهٔ ۸۱۹
۱
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی
۲
چون ماه عید جویم هر شب تو را، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی
۳
ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی
۴
میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی
۵
روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی
۶
از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی
۷
مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بیرنج احتمالی
۸
با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی
۹
از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
نظرات