اوحدی

اوحدی

غزل شمارهٔ ۸۵۵

۱

رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی

به دهان و لب بگویم که : نبات و انگبینی

۲

تو اگر در آب روزی نظری کنی بر آن رخ

هوست کجا گذارد که : کسی دگر ببینی؟

۳

به زبان خود نگارا، خبرم بپرس روزی

که دلت زبون مبادا! ز رقیب چون ز بینی

۴

چو ز چهره بر گشایی تو نقاب، عقل گوید:

قلمست و نرگس و گل نه دهان و چشم و بینی

۵

ز دلم خیال رویت نرود به هیچ وجهی

که دلم نگین مهرست و تو مهر آن نگینی

۶

چو شد، اوحدی، دل تو به خیال او پریشان

متحیرم که بی او بچه عذر می‌نشینی؟

۷

برو و ز باغ رویش دو سه گل به چین نهفته

که چو باغبان ببیند نهلد که گل بچینی

تصاویر و صوت

نظرات