
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۱۱۶
۱
به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
۲
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
۳
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
۴
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
۵
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
۶
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
۷
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
تصاویر و صوت

نظرات