
رفیق اصفهانی
شمارهٔ ۲۴۵
۱
چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من
۲
جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من
۳
دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من
۴
شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من
۵
غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من
۶
ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من
۷
نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
تصاویر و صوت

نظرات