
سعدی
بخش ۲۳ - حکایت
۱
شکر لب جوانی نی آموختی
که دلها در آتش چو نی سوختی
۲
پدر بارها بانگ بر وی زدی
به تندی و آتش در آن نی زدی
۳
شبی بر ادای پسر گوش کرد
سماعش پریشان و مدهوش کرد
۴
همی گفت و بر چهره افکنده خوی
که آتش به من در زد این بار نی
۵
ندانی که شوریده حالان مست
چرا بر فشانند در رقص دست؟
۶
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر دست بر کاینات
۷
حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست
۸
گرفتم که مردانهای در شنا
برهنه توانی زدن دست و پا
۹
بکن خرقه نام و ناموس و زرق
که عاجز بود مرد با جامه غرق
۱۰
تعلق حجاب است و بی حاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی
تصاویر و صوت




نظرات
۷
۷