
سعدی
بخش ۶ - حکایت دانشمند
فقیهی کهن جامهٔ تنگدست
در ایوان قاضی به صف بر نشست
نگه کرد قاضی در او تیز تیز
معرف گرفت آستینش که خیز
ندانی که برتر مقام تو نیست
فروتر نشین، یا برو، یا بایست
نه هر کس سزاوار باشد به صدر
کرامت به جاه است و منزل به قدر
دگر ره چه حاجت ببیند کست؟
همین شرمساری عقوبت بست
به عزت هر آن کاو فروتر نشست
به خواری نیفتد ز بالا به پست
به جای بزرگان دلیری مکن
چو سر پنجهات نیست شیری مکن
چو دید آن خردمند درویش رنگ
که بنشست و برخاست بختش به جنگ
چو آتش برآورد بیچاره دود
فروتر نشست از مقامی که بود
فقیهان طریق جدل ساختند
لَم و لا اُسَلّم درانداختند
گشادند بر هم در فتنه باز
به لا و نَعَم کرده گردن دراز
تو گفتی خروسان شاطر به جنگ
فتادند در هم به منقار و چنگ
یکی بی خود از خشمناکی چو مست
یکی بر زمین میزند هر دو دست
فتادند در عقدهٔ پیچ پیچ
که در حل آن ره نبردند هیچ
کهن جامه در صف آخرترین
به غرش در آمد چو شیر عرین
بگفت ای صنادید شرع رسول
به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول
دلایل قوی باید و معنوی
نه رگهای گردن به حجت قوی
مرا نیز چوگان لعب است و گوی
بگفتند اگر نیک دانی بگوی
به کلک فصاحت بیانی که داشت
به دلها چو نقش نگین بر نگاشت
سر از کوی صورت به معنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید
بگفتندش از هر کنار آفرین
که بر عقل و طبعت هزار آفرین
سمند سخن تا به جایی براند
که قاضی چو خر در وَحَل باز ماند
برون آمد از طاق و دستار خویش
به اکرام و لطفش فرستاد پیش
که هیهات قدر تو نشناختم
به شکر قدومت نپرداختم
دریغ آیدم با چنین مایهای
که بینم تو را در چنین پایهای
معرف به دلداری آمد برش
که دستار قاضی نهد بر سرش
به دست و زبان منع کردش که دور
منه بر سرم پایبند غرور
که فردا شود بر کهن مِیزَران
به دستارِ پَنجَه گَزَم، سر گران
چو مولام خوانند و صدر کبیر
نمایند مردم به چشمم حقیر
تفاوت کند هرگز آب زلال
گرش کوزه زرین بود یا سفال؟
خرد باید اندر سر مرد و مغز
نباید مرا چون تو دستار نغز
کس از سربزرگی نباشد به چیز
کدو سربزرگ است و بی مغز نیز
میفراز گردن به دستار و ریش
که دستار پنبهست و سبلت حشیش
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند
به قدر هنر جست باید محل
بلندی و نحسی مکن چون زحل
نی بوریا را بلندی نکوست
که خاصیت نیشکر خود در اوست
بدین عقل و همت نخوانم کست
و گر میرود صد غلام از پست
چه خوش گفت خرمهرهای در گلی
چو برداشتش پر طمع جاهلی
مرا کس نخواهد خریدن به هیچ
به دیوانگی در حریرم مپیچ
خَبَزدو همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست
نه منعم به مال از کسی بهتر است
خر ار جل اطلس بپوشد خر است
بدین شیوه مرد سخنگوی چست
به آب سخن کینه از دل بشست
دل آزرده را سخت باشد سخُن
چو خصمت بیفتاد سستی مکن
چو دستت رسد مغز دشمن بر آر
که فرصت فرو شوید از دل غبار
چنان ماند قاضی به جورش اسیر
که گفت اِنَّ هذا لِیَوم عَسیر
به دندان گزید از تعجب یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین
وز آنجا جوان روی همت بتافت
برون رفت و بازش نشان کس نیافت
غریو از بزرگان مجلس بخاست
که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟
نقیب از پیَش رفت و هر سو دوید
که مردی بدین نعت و صورت که دید؟
یکی گفت از این نوع شیرین نفس
در این شهر سعدی شناسیم و بس
بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت
حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت
تصاویر و صوت





نظرات
محمد تو کلی
همشهری
پاسخ آن را که نشانگر عقل و درایت فقیه ژنده پوش(خودش) است ذکر کند. فقط خودستایی کرده و دیگر هیچ!
ناشناس
حسین
جلیل Jalilomidi@yahoo.com
همشهریِ شما
محمد رضا نیک زاد
اردشیر
...
بابک چندم
پاسخ، سخنِ سخت و گران روا می داردسپس:چو خشمت فرو نشست سستی مکن، یعنی عاری از خشم و خسم باش ولی بی خیال طرف نشو و از
پاسخ دادن او منصرف مشوبیت بعد،این طنز و مزاح سعدیست و آنچنانکه امروزه گوییم طرف مُخ زد، اینرا به نبرد تشبیه کرده :می گوید مُخ طرف را بزن آنچنان که در نبرد زنندکه فرصت، و یا این زمان مغتنم، را داری که که غبار دل یا همان دل آزردگی را از وجودت بزدایی.بیت سوم:توضیح می دهد که به این شیوه مرد چالاک از سخن بهره برده و هم
پاسخ طرف را می دهد، و هم مانند آب پاک دل آزردگی را از وجود خود می زداید.برخی از روانکاوان و روانپزشکان عصر جدید نیز همین را توصیه می کنند که اگر از شخصی دل آزردگی و یا کینه ای داری با او در میان آور و به صحبت بنشین.یُگیان (yogis) نیز مقوله ای دارند به نام واسانا (Vasana) که اثرات و زخمهایی است که بر ذهن نشسته و آنان نیز همین مطرح کردن و در میان گذاشتن آنرا توصیه می کنند، و اگر که گفتگو و در میان گذاردن آن با شخص دیگر مقدور نباشد آنگاه نوشتن آنرا بر کاغذی و در آتش انداختن آن.این هم برای آنانی که سعدی را عارف نمی دانند!...پرسش دیگری باشد در خدمتم
بابک چندم
بابک چندم
اردشیر
پاسخ های خردمندانه ی شما بسیار بهره بردم. یک دنیا سپاس. در مورد معنای مصراع " به دستار پنجه گزم سرگران " فرمایش و
پاسخ دوست عزیز (...) را بسیار درست و موافق طبع یافته و پسندیم. ظاهرا باید خوانده شود: " به دستار پَنجَه گَزَم سرگران " در معنای دوبیت دیگر فرمایش جناب بابک را کاملاً درست و سازگار با معنا یافتم. ابتدأ مفهومی از خشونت در این دومصراع میدیدم که نه با طبع سعدی هماهنگ بود نه با سایر ابیات، ولی مثال جالب " مخ زدن" که شما بدرستی آوردید مسأله را کاملا برای حقیر روشن ساخت. بازهم سپاس از هردوی شما دوستان فرزانه و گرامی.
بابک چندم
اردشیر
بابک چندم
حسین رشنو
محمد تدینی
پریشاد محرابی
Nariman Farmanfarma
nabavar
داود
داود
احمد
پاسخ خوب بده و او را شرمنده کن (البته
پاسخ منطقی و عقلانی توام با شیرین زبانی و ادب و احترام و عاری از هر گونه خشونت و فحاشی همانطور که سعدی در این شعر انجام داد).
رسول لطف الهی