
سعدی
غزل شمارهٔ ۱۸۷
۱
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد
۲
آن کس که دلی دارد آراستهی معنی
گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد
۳
گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد
ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد
۴
آخر نه منم تنها در بادیهی سودا
عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد
۵
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت
بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
۶
فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی
قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد
۷
تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد
۸
سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی در دامنت آویزد
تصاویر و صوت


نظرات
عباس
محمّدمهدی
علی ه
محسن محمدزاده
محمود دشتستان
مریم
پانیذ
علی خادم
۷
۷
روفیا
لولی وش مغموم
مسعود ریحانی
پوریا
پدرام
nabavar
پدرام
۷
۷
ما را همه شب نمی برد خواب
حمید
soroush
محمدمهدی بحرینی
مهدی
بیدل بی نشان