
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۷۰
۱
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
بیم آن است بدین دانه که در دام افتم
۲
هرگز آشفتهی رویی نشدم یا مویی
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
۳
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد
گو بدانید که من با غم رویش جفتم
۴
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
۵
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار
معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم
۶
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم
۷
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت
و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم
۸
عجب آن است که با زحمت چندینی خار
بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
۹
پیش از این خاطر من خانهی پرمشغله بود
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
۱۰
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
تصاویر و صوت


نظرات
۷
ایرانی
ایرانی