
سعدی
غزل شمارهٔ ۳۸۹
۱
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم
وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم
۲
سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی
عیبم مکن که در سر سودای یار دارم
۳
ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم
مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم
۴
سیلاب نیستی را سر در وجود من ده
کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم
۵
شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر
کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم
۶
موسی طور عشقم در وادی تمنا
مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم
۷
رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم
۸
چندم به سر دوانی پرگاروار گردت
سرگشتهام ولیکن پای استوار دارم
۹
عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد
عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم
۱۰
زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی
تا بامداد محشر در سر خمار دارم
تصاویر و صوت


نظرات
محمد
مهدی
سینا
مهدی
محمد بهادری
اکابر
حنیف
بابک چندم
داود رهبری