
سعدی
غزل شمارهٔ ۴۱۴
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم
قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
دلم صد بار میگوید که چشم از فتنه بر هم نِه
دگر ره دیده میافتد بر آن بالای فتانم
تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی
وگرنه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اَقْصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مُغیلانم
به دریایی درافتادم که پایانش نمیبینم
کسی را پنجه افکندم که درمانش نمیدانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی
شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهسته مینالم مگر دردم نهان ماند
به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
هنوز آواز میآید به معنی از گلستانم
تصاویر و صوت


نظرات
س. ص.
سجاد گلی
سایه
بابک
محمود
امید.م
مسعود
علیپور
Hossein Mansouripour
کامران
علی زمانی
شیرازی
آیدین قربانی
بهروز بالایی لنگرودی
بهروز بالایی لنگرودی
مسعود کربلایی
hamid
محمد
احسان
طاهر خورشیدی
پیام گمان رهنمون
محمد
۷
جلال پور م
مرتضی
محمد
العبد
مختار
مختار
محسن معصومی
مسعود
مسعود شیش گران
برزو
سعید جافر
احسان ن
احسان ن
میرزاده
۷
۷
محمود
حسین
سینا
سعید
محسن ، ۲
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
۷
فرزاد
شفقی
سجاد
Ziba Eshraghi
سفید
سفید
لیلی عبدی
ادبیات
پوریا امینی زاده